یکی بود یکی نبود یک روز مردی وقتی در پارک نشسته بود باخودش گفت: کاش این اسمان مال من بود. سپس در کنار درختی به خواب رفت او در خواب دید که آسمان به او می گوید: من دیگرمال تو هستم. مردخوش حال شد و گفت: پس سوگند بخور جز من برای کس دیگری نباری .
آسمان هم سوگند خورد که به جز او برای کس دیگری نبارد.
سالها گذشت و فرزندان این مرد ازدواج کردند و برای خودشان زندگی تشکیل دادند این مرد و فرزندانش هر کدام مزرعه ای داشتند و زندگی خود را با این مزرعه ها می گذراندند. روزی خشکسالی وحشتناکی شروع شد و فقط مزرعه این مرد آب داشت و زمینهای فرزندانش و همه مردم خشک شده بود و محصول نمی داد. این مرد وقتی از این موضوع آگاه شد از آسمان خواست که برای فرزندانش هم باران ببارد اما آسمان گفت نمی توانم این کار را بکنم. مرد گفت از دستور من سرپیچی می کنی؟ ابر گفت یادت هست که به من گفتی که سوگند بخور که به جز تو برای کس دیگری نبارم؟ حالا نمی توانم این کار را بکنم مرد بسیار ناراحت شد و گفت: من آن موقع نادان و نمی دانستم٬ حالا برو و برای همه مردم ببار و فرزندانم را شاد کن.
آسمان هم بارید و خشکسالی به پایان رسید.
وقتی مرد از خواب بیدار شد خدا را شکر کرد که خواب دیده بود و دیگر این آرزو را نکرد.
سلام امروز داداشم به خونه ی ما اومد و به من پیشنهاد داد چون داستان نویسی رو دوست دارم یه وبلاگ درست کنم. پس تصمیم گرفتیم با کمک هم این وبلاگ رو درست کنیم تا من بتونم داستانام و نوشته هامو واسه همه دوستام بنویسم و از نظراتشون استفاده کنم.
از اینکه با نظراتتون منو راهنمایی می کنین ازتون ممنونم.