یکی بود یکی نبود. دو درختی که یکی آن ها کوتاه و دیگری بلند بود؛ در جنگل زندگی می کردند. درخت بلند همیشه درخت کوچک را مسخره می کرد. و به او می گفت: تو خیلی کوچک و ضعیفی و من خیلی بزرگ و قوی هستم. تو به درد چیزی نمی خوری. درخت کوچک خیلی ناراحت شد. بالاخره در یکی از روزها هیزم شکنی برای ساختن کلبه ی جدید خود به جنگل آمد و چشمش به این دو درخت افتاد و گفت این درخت بزرگ و بلند برای ساختن کلبه جدیدمان بسیار خوب است. زیرا هم می توانم کلبه خود را بسازم و هم مقداری هیزم به دست آورم. پس هیزم شکن تصمیم گرفت درخت بلند را قطع کند. در همین موقع درخت بلند با خود گفت: ای کاش من هم مثل تو کوچک بودم. درخت کوچک خدا را شکر کرد که کوچک و ضیف است.
یکی بود یکی نبود. دریک روز بهاری لانه ی یکی از پرستو ها آتش گرفت. مادر و پدر این پرستو که بسیار کوچک بود وقتی می خواستند پرستو کوچولو را از آتش نجات دهند خودشان در آتش سوختند. پرستو کوچولو هم در آتش بال هایش سوخت و قیافه اش تغییرکرد به خاطر همین پرستو های دیگربا او بد بودند و او را پرستوی زشت می نامیدند.روزی از روز ها بر اثر بی احتیاطی لانه ی یکی دیگر از پرستو ها آتش گرفت. آن پرستو وقتی دید لانه اش آتش گرفته پیش خود فکر کرد شاید کار آن پرستویی که خانه اش آتش گرفته وبالهایش سوخته باشد که از حسودی خانه ی مرا آتش زده است. به خاطر همین پرستو کوچولو مجبور شد لانه ی او را باز سازی کند . پرستو کوچولو بعد از اینکه لانه آن پرستو را درست کرد به لانه خرابش برگشت. او در لانه اش بسیار گریه کرد و کم کم به خواب رفت. او در خواب دید که فرشته ای به او می گوید: ناراحت نباش تو که به دیگران خدمت کردی، حتماً خداوند جواب خوبی های تو را خواهد داد. او با صدای پرستو های دیگر از خواب بیدار شد و دید پرستو های دیگر با صدای بلند تقاضای کمک می کنند. او دید که چند تا از پرستوها در تور شکارچی گیر کردند. او رفت و با شاخه ی درخت تور را پاره کرد وپرستوها آزاد شدند و از این که با پرستو کوچولو رفتار خوبی نداشتند ناراحت و شرمگین شدند . از آن به بعد او را پرستوی مهربان می نامیدند.