دوران کودکی من

وبلاگی دوستانه برای آنان که دوستشان دارم

دوران کودکی من

وبلاگی دوستانه برای آنان که دوستشان دارم

پاداش غرور

یکی بود یکی نبود. دو درختی که یکی آن ها کوتاه و دیگری بلند بود؛ در جنگل زندگی می کردند. درخت بلند همیشه درخت کوچک را مسخره می کرد. و به او می گفت: تو خیلی کوچک و ضعیفی و من خیلی بزرگ و قوی هستم. تو به درد چیزی نمی خوری. درخت کوچک خیلی ناراحت شد. بالاخره در یکی از روزها هیزم شکنی برای ساختن کلبه ی جدید خود به جنگل آمد و چشمش به این دو درخت افتاد و گفت این درخت بزرگ و بلند برای ساختن کلبه جدیدمان بسیار خوب است. زیرا هم می توانم کلبه خود را بسازم و هم مقداری هیزم به دست آورم. پس هیزم شکن تصمیم گرفت درخت بلند را قطع کند. در همین موقع درخت بلند با خود گفت: ای کاش من هم مثل تو کوچک بودم. درخت کوچک خدا را شکر کرد که کوچک و ضیف است.    

نظرات 2 + ارسال نظر
مریم دوشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:07 ب.ظ http://www.soutak.blogsky.com

سلام مهدیه جان
خیلی وب جالبی داری خیلی داستانات زیبا بودن
همینجوری ادامه بده
به منم سر بزن
ما دوستای خوبی میشیم واسه هم

امیر آزاد سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 06:56 ب.ظ http://doostaneh1.blogsky.com/

سلام،
منتظر داستان جدید هستیم
روز اول مدرسه خوش گذشت؟ از اتفاقات امروز بنویس.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد