یکی بود یکی نبود. دو درختی که یکی آن ها کوتاه و دیگری بلند بود؛ در جنگل زندگی می کردند. درخت بلند همیشه درخت کوچک را مسخره می کرد. و به او می گفت: تو خیلی کوچک و ضعیفی و من خیلی بزرگ و قوی هستم. تو به درد چیزی نمی خوری. درخت کوچک خیلی ناراحت شد. بالاخره در یکی از روزها هیزم شکنی برای ساختن کلبه ی جدید خود به جنگل آمد و چشمش به این دو درخت افتاد و گفت این درخت بزرگ و بلند برای ساختن کلبه جدیدمان بسیار خوب است. زیرا هم می توانم کلبه خود را بسازم و هم مقداری هیزم به دست آورم. پس هیزم شکن تصمیم گرفت درخت بلند را قطع کند. در همین موقع درخت بلند با خود گفت: ای کاش من هم مثل تو کوچک بودم. درخت کوچک خدا را شکر کرد که کوچک و ضیف است.
سلام مهدیه جان
خیلی وب جالبی داری خیلی داستانات زیبا بودن
همینجوری ادامه بده
به منم سر بزن
ما دوستای خوبی میشیم واسه هم
سلام،
منتظر داستان جدید هستیم
روز اول مدرسه خوش گذشت؟ از اتفاقات امروز بنویس.