دوستان عزیز من در حال نوشتن داستان جدیدی هستم که بزودی ان را رونمایی میکنم . پس در انتظار سری جدید داستانهای وبلاگ دوستانه باشید. به امید دیدار دوباره.
سلام. امیدوارم از این که مدت زیادی سری به شما نزدم و مطلبی در وبلاگ نگذاشتم دلگیر و ناراحت نشده باشید . دلیل اینکه دیر به دیر سری به وبلاگ میزدم سخت تر شدن درسها و شروع امتحانات مدرسه بود و از همه ی شما دوستان عزیز بابت این از شما عذرخواهی میکنم.
یکی بود یکی نبود. دو درختی که یکی آن ها کوتاه و دیگری بلند بود؛ در جنگل زندگی می کردند. درخت بلند همیشه درخت کوچک را مسخره می کرد. و به او می گفت: تو خیلی کوچک و ضعیفی و من خیلی بزرگ و قوی هستم. تو به درد چیزی نمی خوری. درخت کوچک خیلی ناراحت شد. بالاخره در یکی از روزها هیزم شکنی برای ساختن کلبه ی جدید خود به جنگل آمد و چشمش به این دو درخت افتاد و گفت این درخت بزرگ و بلند برای ساختن کلبه جدیدمان بسیار خوب است. زیرا هم می توانم کلبه خود را بسازم و هم مقداری هیزم به دست آورم. پس هیزم شکن تصمیم گرفت درخت بلند را قطع کند. در همین موقع درخت بلند با خود گفت: ای کاش من هم مثل تو کوچک بودم. درخت کوچک خدا را شکر کرد که کوچک و ضیف است.
یکی بود یکی نبود. دریک روز بهاری لانه ی یکی از پرستو ها آتش گرفت. مادر و پدر این پرستو که بسیار کوچک بود وقتی می خواستند پرستو کوچولو را از آتش نجات دهند خودشان در آتش سوختند. پرستو کوچولو هم در آتش بال هایش سوخت و قیافه اش تغییرکرد به خاطر همین پرستو های دیگربا او بد بودند و او را پرستوی زشت می نامیدند.روزی از روز ها بر اثر بی احتیاطی لانه ی یکی دیگر از پرستو ها آتش گرفت. آن پرستو وقتی دید لانه اش آتش گرفته پیش خود فکر کرد شاید کار آن پرستویی که خانه اش آتش گرفته وبالهایش سوخته باشد که از حسودی خانه ی مرا آتش زده است. به خاطر همین پرستو کوچولو مجبور شد لانه ی او را باز سازی کند . پرستو کوچولو بعد از اینکه لانه آن پرستو را درست کرد به لانه خرابش برگشت. او در لانه اش بسیار گریه کرد و کم کم به خواب رفت. او در خواب دید که فرشته ای به او می گوید: ناراحت نباش تو که به دیگران خدمت کردی، حتماً خداوند جواب خوبی های تو را خواهد داد. او با صدای پرستو های دیگر از خواب بیدار شد و دید پرستو های دیگر با صدای بلند تقاضای کمک می کنند. او دید که چند تا از پرستوها در تور شکارچی گیر کردند. او رفت و با شاخه ی درخت تور را پاره کرد وپرستوها آزاد شدند و از این که با پرستو کوچولو رفتار خوبی نداشتند ناراحت و شرمگین شدند . از آن به بعد او را پرستوی مهربان می نامیدند.
یکی بود یکی نبود یک روز مردی وقتی در پارک نشسته بود باخودش گفت: کاش این اسمان مال من بود. سپس در کنار درختی به خواب رفت او در خواب دید که آسمان به او می گوید: من دیگرمال تو هستم. مردخوش حال شد و گفت: پس سوگند بخور جز من برای کس دیگری نباری .
آسمان هم سوگند خورد که به جز او برای کس دیگری نبارد.
سالها گذشت و فرزندان این مرد ازدواج کردند و برای خودشان زندگی تشکیل دادند این مرد و فرزندانش هر کدام مزرعه ای داشتند و زندگی خود را با این مزرعه ها می گذراندند. روزی خشکسالی وحشتناکی شروع شد و فقط مزرعه این مرد آب داشت و زمینهای فرزندانش و همه مردم خشک شده بود و محصول نمی داد. این مرد وقتی از این موضوع آگاه شد از آسمان خواست که برای فرزندانش هم باران ببارد اما آسمان گفت نمی توانم این کار را بکنم. مرد گفت از دستور من سرپیچی می کنی؟ ابر گفت یادت هست که به من گفتی که سوگند بخور که به جز تو برای کس دیگری نبارم؟ حالا نمی توانم این کار را بکنم مرد بسیار ناراحت شد و گفت: من آن موقع نادان و نمی دانستم٬ حالا برو و برای همه مردم ببار و فرزندانم را شاد کن.
آسمان هم بارید و خشکسالی به پایان رسید.
وقتی مرد از خواب بیدار شد خدا را شکر کرد که خواب دیده بود و دیگر این آرزو را نکرد.